سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بچه های وحیدیه

حکایات شنبه 85/6/4 ساعت 1:21 عصر
روزی ملا به گرمابه رفت و بعد از آنکه خود را شست و خشک کرد یک دست نماز هم گرفت. دم در گرمابه‌دار از او پرسید: آقا شما چی داشتید؟ ملا پاسخ داد: حمام کردم و بعد هم یک دست نماز گرفتم. گرمابه دار گفت: 2 قران برای حمام و 2 قران برای دست نماز. ملا جواب داد که چرا 2 قران برای دست نماز؟ گرمابه دار گفت: همین که هست. ملا بلافاصله فشاری به خود آورد و باد صداداری از خود خارج کرد و بعد هم مضفرانه گفت: دست نماز مال خودت. حالا حساب من می‌شود 2 قران بابت حمام!

در قرون وسطی دو شوالیه عازم ماموریت طولانی و خطرناکی بودند. پس از گذشت یک ساعت از حرکت‌شان یکی به دیگری گفت: من زن جوانی دارم و امروز قبل از حرکت خودم کمربند عفت او را بستم ولی کلیدش را دادم به یک دوست بسیار مطمئن که اگر سالی گذشت و من نیامدم او با آن کلید بتواند زنم را آزاد کند. شوالیه دیگر پرسید: حالا به این دوست خودت اعتماد کافی داری؟ قبل از آنکه دیگری جواب دهد ناگهان گردوخاکی برخاست و سواری به تاخت نزدیک شد که همان دوست نازنین بود! شوالیه پرسید: چی شده؟ آیا زنم طوری شده؟ سوار جواب داد: نه زنت کاملا سالم و سرحال است، ولی این کلیدی که دادی عوضی است!؟

ملا در روزگار پیری در جمعی مباهات میکرد که: قوت من در پیری ابدا با جوانی فرق نکرده. گفتند: از کجا ملتفت شدی؟ گفت: هاون سنگی بزرگی در منزل داریم که در جوانی هر چه سعی کردم آنرا از جا حرکت دهم ممکن نشد. چند روز پیش هم به این فکر افتاده، نتوانستم. نتیجه‌ای که از این عمل گرفتم این بود که: قوت من فرقی نکرده است!

آقا میرزا یعقوب حقه‌باز کبیری بود که به اصطلاح گنجشک را در هوا رنگ می‌کرد و جای قناری میفروخت. روزی با روشن ضمیر که جوان ساده‌دلی بود در رستوران داشت نهار می‌خورد. سه ماهی کوچک سفارش داده بود که پس از خوردن هر کدام، کله ماهی را در کاغذی می‌پیچید و در جیب می‌گذاشت و کنجکاوی جوان را برانگیخته بود. آقا میرزا یعقوب گفت: کله ماهی هوش انسان را زیاد می‌کند، من حاضرم چندتا از اینها را به تو بفروشم تا امتحان کنی. روشن ضمیر یک دلار داد و اولی را خورد. دید هیچ اثری نکرد میرزایعقوب گفت: شاید دومی را بخوری عقل به کله‌ات بیاید. روشن ضمیر یک دلار دیگر هم داد و دوم را گرفت و خورد. باز اثر نکرد. میرزایعقوب گفت: سومی حتما اثر می‌کند. روشن ضمیر باز یک دلار دیگر هم داد و سومی را گرفت. ولی کم کم داشت سوءظن پیدا می‌کرد. گفت: نکنه داری سر من کلاه می‌گذاری؟ میرزایعقوب گفت: نگفتم عقل تو کله‌ات میاد؟ داری کم کم باهوش می‌شی!

نوشته شده توسط: امیر خسروی


ِْلیست کل یادداشت های این وبلاگ

نامه ای به خدا !!
[عناوین آرشیوشده]

خانه
مدیریت
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها ::
6511


:: بازدیدهای امروز ::
6


:: بازدیدهای دیروز ::
4



:: درباره من ::

بچه های وحیدیه

:: لینک به وبلاگ ::

بچه های وحیدیه


:: آرشیو ::

مطالب funy
تابستان 1385



:: خبرنامه ::

 

:: وضعیت من در یاهو::

یــــاهـو